989301357778+
Mehrajeh@gmail.com

داستان های کوتاه و آموزنده

*پنبه دزد دست به ریشش می کشد*

تاجری بود که کارش خرید و فروش پنبه بود و کار و بارش سکه شده بود .

تا آنجا که بازرگانان دیگر به او حسودی می کردند یک روز یکی از بازرگان ها نقشه ای کشید و شبانه به انبار پنبه ی تاجر دستبرد زد .
به تنهایی شب تا صبح پنبه ها را از انبار بیرون کشید و در زیرزمین خانه ی خودش انبار کرد .

صبح که شد تاجر پنبه خبر دار شد که ای دل غافل تمام پنبه هایش به غارت رفته است .
داد و فریاد کنان به نزد قاضی شهر رفت و گفت : خانه خراب شدم .

قاضی هم دستور داد که مامورانش به بازار بروند و پرس و جو کنند و دزد را پیدا کنند .
اما نه دزد را پیدا کردند و نه پنبه ها را .

قاضی با عصبانیت گفت : چرا دست خالی برگشتید ؟
حتی به کسی مشکوک نشدید .

ماموران گفتند : چرا بعضی ها درست جواب ما را نمی دادند ما به آنها مشکوک شدیم .

قاضی گفت : از این ستون به آن ستون فرج است بروید آنها را بیاورید .

ماموران رفتند و تعدادی از افراد را دستگیر کردند و آوردند .
قاضی تاجر پنبه را صدا کرد و گفت به کدام یک از این ها شک داری ؟

تاجر پنبه گفت به هیچ کدام .

قاضی فکری کرد و گفت : ولی من دزد را شناختم .
دزد بیچاره آن قدر دست پاچه بوده و عجله داشته که وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه ها را از سر و ریش خودش پاک کند .

ناگهان یکی از همان تاجرهای محترم دستگیر شده دستش را به صورتش برد تا پنبه را پاک کند .

قاضی گفت : دزد همین است .
تاجر محترم گفت : من پنبه های همکارم را ندزدیده ام ؟

قاضی گفت : همین حالا مامورانم را می فرستم تا خانه ات را بازرسی کنند . یک ساعت بعد ماموران خبر دادند که پنبه ها در زیر زمین تاجر انبار شده است و او هم به جرم خود اعتراف کرد و از آن به بعد می خواهند بگویند که آدم خطا کار خودش را لو می دهد.

می گویند : پنبه دزد ، دست به ریشش می کشد .

دیدگاهتان را بنویسید